موضوعات: "یاد ایام" یا "محرم" یا "ربیع الاول" یا "غدیر" یا "صفر" یا "شعبان" یا "رمضان" یا "ذی القعده"
رهبرانقلاب: امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهرهى پیامبر، به صورت خاطرهى بىزوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حد بلوغ مىرسد، مىبیند که چهره، درست چهرهى پیامبر است؛ همان قیافهاى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم.٧٧/٢/١٧
خوشا به حال جانبازان و اسراء ومفقودین وخانواده های معظم شهدا.
….و بدا به حال آنانی که در این قافله نبودند ،وبدا به حال آنان که از کنار این معرکه بزرگ جنگ وشهادت و امتحان عظیم الهی تا به حال ساکت و بی تفاوت ویا انتقاد کننده و پر خاشگر گذشتند.
صحیفه امام ،ج 21،ص 93،پیام به ملت ایران ،29 تیر 1376
آرزوی مرگ
بابا مشکل اعصاب وروان داشت آن هم ازنوع حاد طور که مدت زیادی او را در وضعیت انفرای (( سپیده انقلاب )) نگه می داشتند بالاخره مامان توانست به پزشکان ومسؤلان ان جا بقبولاند که ازعهده نگهدار ی بابا برمی آید وآن ها هم موقتا رضایت دادند و بابا به خانه برگشت گاهی که آن حالت بهش دست می داد زورش چند برابر می شد دیگر هیچ وسیله سالمی برایمان باقی نمانده بود ازشیشه گرفته تا جهیزیه مامان ،طفلکی بابا وقتی خوب می شد ،بغلم می کرد و می بوسید و کلی ازمن عذز خواهی می کرد
یک روز برایش یک لیوان چای داغ بردم که دوباره آن حالت آمد سراغش. آن لیوان را توی دستانش فشار داد که خرد شد ازدستش همین طور خون می ریخت. خیلی ترسیدم مامان درچنین اوقاتی دست ما رامی گرفت و می برد پارک همان جا هم خاطرات پارک آمدن بابا یادم می آمد اما حالا چی ؟
آنقدر دارو و قرص های عجیب و غریب می خورد که حسابی لاغر و نحیف شده بود یک مشت پوست و استخوان وقتی یادم می افته که چطور نیمه شب ها بیدار می شد و پای سجاده اش گریه می کرد و ازخدا آرزوی مرگ می کرد دلم می خواهد بترکد.
ماجرای جانبازی بابا ازاین قرار بوده که وقتی خاکریزشان سقو ط می کند، بابا مجروح شده بود، عراقی ها شروع کردند تیرخلاصی زدن به بابا که رسیدند، دست پایش رابسته بودند و ازلوله تانکی آویزانش کرده بودند فرمانده بعثی دستور می دهد که چند تانک کنارهم قرار بگیرند وهم زمان با حرکت دست اوشروع به شلیک گلوله کنند. بابا مجروح موج انفجار آن حادثه بود. عراقی ها هم پیکر بی جانش را همان جا رها کردند .
منبع :نشریه خانه خوبان ، شماره 77،خرداد94
سال های اول ،سید درخوا ب حرف می زد وداد بیداد می کرد، فکرمیکردم اینها ازعلا ئم دروا ن اسارت است سید اکبردردوران جنگ شیمیایی شده بود، کم کم هرچه زمان پیش رفت علائم وآثار شیمیایی بیشتر نمایان می شد، دست هایش ازکارافتاد، بدنش شروع به ترشح مواد کرد که ملافه رارنگی می کرد، روی دست سید اکبر جای یک زخم عمیق بود، همیشه برایم سؤال بود که چه اتقاقی برایشافتاده است ولی او ازحرف زدن طفره می رفت . یک بار که می خواست وضو بگیرد گفتم « سید اکبر نمی خواهی بگویی داستان این زخم چیست ؟ّ» گفت :« اگر بگویم طاقت می آوری؟ »گفتم: « تو بگو من طاقتش رادارم»
گفت: « دراسارت روزعاشورا عزادار امام حسین (علیه السلام ) بودم، گریه میکردم سربازعراقی علت راپرسید
گفتم : پدربزرگم فوت کرده است ،اما یک ایرانی منافق که آنجا بود خبر رساند ه بود که شیخ الاسلامی دروغ میگوید امروز، عاشورا است واو برا امام حسین (علیه السلام) گریه میکند علاوه براین که اوسید هم هست
خلاصه آن روز عراقی ها مرابردند دستم را برش زدند وان رابا نمک پرکردند ودوختند، گفتند : « تا توباشی که مارا سر کار نگذاری»
روزها ی آخر، سید اکبر ازمهمانی آمدن خجالت می کشید ومیگفت ازاین که شمادر دهان من چیزی بگذارید خجالت میکشم می گفتم سید این حرف رانزن من افتخار میکنم که کنا ر شما هستم . سید اکبر ازسال 74 تکلم خود رااز دست داد اما با همه سکوتش بامن وبچه هایم حرف می زد .
یک روز حاج اقا محمد تقی بهلول آمدند منزل ما، وقتی سید اکبر رادیدند کلام را چنین آغا ز کردند ( انا لله وانا الیه راجعون ) سپس خم شدند و پاهای سید اکبر رابوسیدند . سیداکبر باتمام سکوتش فریاد خجالت سر میداد حاج آقا بهلول گفتند من چیزی رامی بینم که شما نمی بینید .
منبع :نشریه خانه خوبان ، شماره 77،خرداد 94
در مورد آنكه چرا قائم آل محمد - عليه السلام - از نسل حسين - عليه السلام - زاده شده و از اولاد امام حسن - عليه السلام - زاده نشده و چه علل و عواملى باعث شده كه ذريه حسين - عليه السلام - به اين افتخار نايل شوند، بحث هايى شده ؛ ليكن آنچه از اخبار استفاده مى شود حادثه كربلا اين امتياز و فضيلت را به فرزندان حسين اختصاص داده است.
ابن شهر آشوب در مناقب از عبدالرحمن بن مثناى هاشمى نقل كرده كه وى گويد، به امام صادق - عليه السلام - گفتم : از كجا فضيلت و برترى به اولاد حسين - عليه السلام - نسبت به فرزندان امام حسن - عليه السلام - آمده ؟ در حالى كه هر دوى آنان در يك ماجرا جريان داشتند؟
فرمود: مگر اعتقاد نداريد آنچه را من مى گويم ؟ بدانيد كه همانا جبرئيل بر رسول خدا فرود آمد و از تولد حسين و كشته شدن او خبر داد و سه مرتبه اين خبر تكرار شد. رسول خدا گفت : من چنين فرزندى را نمى خواهم . آنگاه پيغمبر اكرم على را طلبيد و او را مطلع ساخت . على هم همان كلمه را گفت كه من به چنين فرزندى احتياج ندارم و به فاطمه - عليها السلام - مطلب را گفتند، او هم اظهار بى ميلى نمود.
سپس جبرئيل نازل شده و فرمود: اين پسر و فرزندان او وارث من و پيشوايان دين من خواهند بود. فاطمه عرض نمود: اى پدر! به قضاى خدا رضا دادم . پس به حسين - عليه السلام - حمل يافت و بعد از شش ماه او را فرو گذاشت
برگرفته از کتاب« فضائل و سیره امام حسین علیه السلام در کلام بزرگان» عباس عزیزی
شيخ طوسي و راويان ديگر باسندهاي معتبر از امام رضا - عليه السلام - روايت کرده اند که : هنگامي که امام حسين - عليه السلام - به دنيا آمد، پيامبر - صلي الله عليه و آله - به اسماء بنت عميس فرمودند: اي اسماء! فرزندم را بياور! اسماء مي گويد: امام حسين - عليه السلام - را در پارچه سفيدي پيچيده و نزد پيامبر بردم ، پيامبر او را گرفته و در دامان خود نهاد، در گوش راست او اذان و در گوش چپ او اقامه را گفت ، در اين هنگام جبرائيل - عليه السلام - نازل شد و خطاب به پيامبر - صلي الله عليه و آله - گفت : خداي تعالي بر تو سلام رسانده و مي فرمايد: از آن جا که علي نسبت به تو به منزله هارون است براي موسي ، پس نام اين فرزند را شبير بگذار، که اين نام پسر کوچک هارون بود؛اما چون زبان تو عربي است او را حسين نام بنه !
برگرفته از کتاب« فضائل و سیره امام حسین علیه السلام در کلام بزرگان» عباس عزیزی