سال های اول ،سید درخوا ب حرف می زد وداد بیداد می کرد، فکرمیکردم اینها ازعلا ئم دروا ن اسارت است سید اکبردردوران جنگ شیمیایی شده بود، کم کم هرچه زمان پیش رفت علائم وآثار شیمیایی بیشتر نمایان می شد، دست هایش ازکارافتاد، بدنش شروع به ترشح مواد کرد که ملافه رارنگی می کرد، روی دست سید اکبر جای یک زخم عمیق بود، همیشه برایم سؤال بود که چه اتقاقی برایشافتاده است ولی او ازحرف زدن طفره می رفت . یک بار که می خواست وضو بگیرد گفتم « سید اکبر نمی خواهی بگویی داستان این زخم چیست ؟ّ» گفت :« اگر بگویم طاقت می آوری؟ »گفتم: « تو بگو من طاقتش رادارم»
گفت: « دراسارت روزعاشورا عزادار امام حسین (علیه السلام ) بودم، گریه میکردم سربازعراقی علت راپرسید
گفتم : پدربزرگم فوت کرده است ،اما یک ایرانی منافق که آنجا بود خبر رساند ه بود که شیخ الاسلامی دروغ میگوید امروز، عاشورا است واو برا امام حسین (علیه السلام) گریه میکند علاوه براین که اوسید هم هست
خلاصه آن روز عراقی ها مرابردند دستم را برش زدند وان رابا نمک پرکردند ودوختند، گفتند : « تا توباشی که مارا سر کار نگذاری»
روزها ی آخر، سید اکبر ازمهمانی آمدن خجالت می کشید ومیگفت ازاین که شمادر دهان من چیزی بگذارید خجالت میکشم می گفتم سید این حرف رانزن من افتخار میکنم که کنا ر شما هستم . سید اکبر ازسال 74 تکلم خود رااز دست داد اما با همه سکوتش بامن وبچه هایم حرف می زد .
یک روز حاج اقا محمد تقی بهلول آمدند منزل ما، وقتی سید اکبر رادیدند کلام را چنین آغا ز کردند ( انا لله وانا الیه راجعون ) سپس خم شدند و پاهای سید اکبر رابوسیدند . سیداکبر باتمام سکوتش فریاد خجالت سر میداد حاج آقا بهلول گفتند من چیزی رامی بینم که شما نمی بینید .
منبع :نشریه خانه خوبان ، شماره 77،خرداد 94
فرم در حال بارگذاری ...