از درب باب الجواد وارد می شوم و دست بر سینه می گذارم و سلامتان می دهم. ..
این بار حسم حس همیشه نیست…
این بار وقتی پاهایم می لرزد و همزمان اشک دور چشمانم حلقه می زند در دلم آهسته می گویم ، امشب شب شهادت دردانه ی شماست ،قدم هایم را از درب باب الجواد گرفته ام ،بی دلیل نیست ،هر قدمم ذکری ست تا خورشید نگاه رئوف تان را برمن بتابانید…
سرم را پایین می اندازم و آهسته قدم برمی دارم برای تسلیت به پدری که جوانش را داغدار است شما که مثل همیشه آرامش جانم وروانم هستید، ودرد هایم راطبیبی رئوف و مهربانید چه کنم که حالا قلبتان آلام دردهاست ،اندوهگین از نامردمانی که ولایت زمانشان را ،امامشان را چگونه و چطور به شهادت رساندند،شرمنده ام از خودم از مردمانم از همه آنانی که شما را نشناختیم وبه مرگ جاهلیت مرده ایم آری قلبهایمان مرده است و خبر نداریم.
ولی امشب آمده ام قسمتان دهم به جان جوادتان ،جوانتان ،بر من جا مانده نگاهی ،که به آهی بند است تمام بودنم …
گویا بند بند وجودم به شما محتاج است و پود هستی ام گرفتار تار نگاه شما گشته و معنا گرفته است..
چگونه می شود در چنین شبی قسمتان دهم به جان جوادی که جانتان بود و اجابت ننمائید این تهی بودن دستانم را…
مولا جان خسته ام ..
خسته ام از تمام این نداشتن ها. .
از تمام این پابندها،از تمام غفلت ها از تمام بی معرفتی ها..
گویا این جسم و جانم در سلولی تنگ گرفتار شده اند که جز سیاهی دیوار رنگی را نمی بینند …
چگونه این مرغ باغ ملکوت را پر پروازی دهم برای وصل یار…
چگونه می شود اندر خم یک کوچه ماندن و پر نگشودن..
مولا جان….دستم را بگیرکه فراوان محتاجم
دلنوشته از وصال (طلبه حوزه حکیمه)
فرم در حال بارگذاری ...