دم غروب، سرهنگ مولوى با چند نفر از ساواكی ها، كه همگى لباس كارگرها و كشاورزها را به تن داشتند، از جلو منزل آقا گذشتند. مولوى نگاهى به طلاب زخمى و نالان و نيم نگاهى به چماق خودش انداخت و باخنده گفت: « هر شيخى كه جلوم سبز مىشد، با يك ضربه مى انداختمش!«.
ساواكى ها خنديدند و در حالى كه از منزل آقا دور مى شدند، صدايشان به گوش رسيد.
- آخوندا شكايت ما را پيش خمينى مى برند، خدا بخير بگذراند!
طلبه ها با دست و پاى شكسته، در حالى كه مى ناليدند از در نيمه باز منزل آقا داخل مى رفتند. رفته رفته به تعدادشان افزوده مى شد. بعضى از نزديكان و دوستان آقا دويدند تا در را ببندند. آقا از وضوخانه بيرون آمد و با ناراحتى نگاه كرد. طلاب تا آقا را ديدند گريه هاشان بلند شد.
- آقا فيضيه را به خاك و خون كشيدند!
طلبه اى كه عمامه اش افتاده و لباسهايش پاره پاره شده بود، جلو آمد و با گريه گفت: « حاج آقا! ما را از ايوان مدرسه پايين انداختند و با چوب و چماق كتك زدند!«.
آقا دستى به صورت و محاسن خيسش كشيد و به طرف در نگاه كرد. چندنفر مى خواستند در را ببندند. آقا بلند گفت: »چرا در را مى بنديد، بگذاريد بيايند!« سپس خونسرد و صبور از پله هاى ايوان بالا رفت و به نماز ايستاد. صداى گريه و زارى بلند بود. آقا بدون فوت وقت نماز مغرب و عشا را خواند و ازجا بلند شد. بعد روبه جمعيت ايستاد و باآرامش گفت: « چيزى نشده، مطمئن باشيد كه شاه با اين كار، گور خودش را كنده است. حمله به فيضيه، يعنى حمله به اسلام، و شاه با اين كار گور خودش را كنده است. حمله به فيضيه، يعنى حمله به اسلام و اين كار يعنى تيشه به ريشه خود زدن…«.
سخنان آقا، طلبه ها را آرام كرد. سروصداها خوابيد. آقا به همه توصيه كرد به خانه هاى خود بروند و آمادگى و هشيارى خود را حفظ كنند. طلبه ها صلوات فرستادند و از خانه بيرون رفتند. آقا بعد از اينكه طلبه ها را راهى كرد، نگران به سوى تلفن اشاره كرد و گفت: »منزل آقاى گلپايگانى را بگيريد ببينيد از مدرسه به منزل آمده است يا نه؟«.
تلفنها در كنترل ساواك بود. كسى در جواب تلفن گفت: »بله، آقا به منزل تشريف آوردند و بعد به مسجد رفتند!« آقا خيالشان راحت شد. نفس راحتى كشيد و روى زمين نشست.
ساعتى گذشت. طلبه ها هنوز در رفتوآمد بودند. آقا نگران فيضيه بود. با نگرانى خبرها را دنبال مى كرد. يكى از طلبه ها كه آخر شب به منزل آقا آمد خبر داد كه بالاخره آيتاللَّه گلپايگانى از مدرسه فيضيه به منزل برگشت. آقا با تعجب پرسيد: « مگر نگفتند آقاى گلپايگانى به منزل تشريف برهاند؟«.
طلبه لبخندى زد و گفت: « آقا تلفن و اداره مخابرات همه دست خودشان است، دروغ گفته اند! من خودم همين الان دارم از فيضيه مى آيم!» آقا به زانويش زد و بلند شد. با ناراحتى رفت پشت ميز كوچكش نشست و قلم را برداشت و نوشت: « من اكنون قلب خود را براى سرنيزه هاى مأمورين شما حاضر كردم،ولى براى قبول زورگويى ها و خضوع در مقابل جبارى هاى شما حاضر نخواهم كرد…«.
. صحيفه امام، ج1، ص166.
دیده شده در کتاب بازگشت خورشید،حجت الاسلام مجید محبوبی
فرم در حال بارگذاری ...