خاطرات یک بسیجی(دوستتت دارم)
به محض اينکه به خانه رسيد، داشت مي خنديد. گفتم: «چيه؟»
گفت: «آقاي مظاهري يک چيزي گفته به ما که نبايد به زن ها لو بدهيم؛ ولي من نمي توانم نگويم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو با زن هاي ديگر فرق مي کني.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «يعني چه؟»
گفت: «اين قدر خانه نبودم که بيشتر احساس مي کنم دو تا دوست هستيم تا زن و شوهر.»
گفتم: «آخرش مي گويي چي بهتون گفتند؟»
گفت: «آقاي مظاهري توصيه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنيد.»
توي سپاه شرط بندي کرده بودند که چه کسي رويش مي شود يا جرأت دارد امروز به زنش بگويد دوستت دارم!
گفتم: «خدا را شکر، يکي اين چيزها را به شما ياد داد.»
فرم در حال بارگذاری ...