خدایا نمی دانم هدفم از زندگی چیست؟
عالم و ما فیها مرا راضی نمی کند، مردم را می بینم که به هر سو می دوند، کار می کنند تا به نقطه ای برسند که به آن چشم دوخته اند؛ ولی ای خدای بزرگ از چیزهائی که دیگران به دنبال آن می روند بیزارم، اگر چه بیش از دیگران می دوم و کار می کنم ولی فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش می گذارم و در کشش حیات شرکت می کنم و در این راه انتظار نتیجه ای ندارم! خستگی برای من بی معنی شده، هر کجا که برسم می خوابم، هروقت که اقتضا کند بر می خیزم، هر چه پیش آید می خورم، چه ساعت های دراز بر سر تپه های اطراف برکلی( دانشگاه برکلی در کالیفرنیا) بر خاک خفته ام و چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده های متروک قدم زده ام، چه روزهای دراز را که با گرسنگی به سر برده ام.
درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزوئی مانند دیگران ندارم.(بر گرفته ازکتاب خدا بودو دیگر هیچ نبود،شهید مصطفی چمران)
.
فرم در حال بارگذاری ...