بی قرار میشوم و دل تنگ یا بهتر است بگویم تنگ می شود دلم…
البته چه توفیری دارد …
وقتی محرومی از اینکه بوی شالی های رسیده مشامت را پر کنند و نفس بکشی در فضای عطر برنج های طارم…
دلم تنگ شده و تنگ شده وسعت قلبم برای شنیدن صدای پرستوهای مهاجری که در ایوان خانه کوچکمان آشیانه می ساختند و صدای آوازشان روحت را به آرامش می رساند.
دلم تنگ است و تنگ است دلم برای سر و صدای بی وقت کودکان کوچه که خواب ظهر را از چشمانمان می دزدید.
دلم تنگ است و تنگ است دلم…
برای بوی نم و نای دیوارها ی کاه گلی همسایه ، برای شر شر های ناودان.خانه ..
دلم تنگ است و تنگ است دلم برای بوی غذای مادر روی چراغ های قدیمی….
برای خیس شدن زیر باران و قربان صدقه هایش که فدایت گردم (چادر از سر در بیاور و بیا چای داغ بنوش).
دلم تنگ است و تنگ است دلم…
برای عمق مهربانی های مادر
برای نگرانی های مادر
دلم تنگ است و تنگ است دلم…
برای صدای پدر ،که سوار بر دوچرخه با نان بربری داغ سر کوچه صدا می زد کجا یی دختر؟ بیا نان تازه و داغ بخور و برو…
و من می گفتم نه بابا دیرم شده ولی چشمم دنبال آن نان گرمی بوده که عاشقش بودم…
دلم تنگ است برای پدر و چیدن پرتقال از درخت و با ذوق گرفتن و بو کردن که دختر بابا بیا بگیرش انگار بوی بهشت میدهد…
دلم تنگ است برای دیدن پدربزرگ که دم ایوان می نشست و چای می نوشید.
و دلتنگ مادربزرگ پدری و مادری که باهم اختلاف نظر داشتند و مشاجره می کردند دم همان ایوان…
و دلتنگم برای مادرم…
که هیچ گاه نتوانستم محبتش را درک کنم ، انقدر غرق در محبتش می کرد مرا ، که هیچ وقت بارانی شدن زیر ان همه الطافش را حس نمی کردم.
فاصله ها شمردن را یادم داد که بشمار….
دل نگرانی هایش یک….
دلسوزی هایش دو….
راهنمائی هایش سه…
غصه خوردن هایش چهار..
قربان صدقه هایش پنج…
اوج خوشحالی اش بخاطر حضور م شش…
تو دست نزن من هستم ،هفت…
تو استراحت کن ،من هستم ،هشت…
و….نه
و….ده
و….
دلتنگم و تنگ است دلم برای عشقم ،پدرم …
دلم برای زل زدن های یواشکی ام تنگ شده…
زل زدن به دستان پینه بسته ی پدر…
زل زدن به پاهای چروک و زبر شده ی بابا که از شالیزار برمی گشت و گل هایی که زیر ناخن هایش از کاشتن شالی جمع شده….
برای صدا زدن پدر که دخترم ناخن گیر را بیاور چشم هایم سو ندارد، این گل در دست و پایم آزارم می دهد ، و انگاربر جگرم خنجری می کشیدند و با بغضی در دل می گفتم ،جانم به فدای جسم خسته و روح بزرگت بابا….
آمدم ….چشم….
دلتنگم و دلم تنگ است….
برای دور همی های ساده پشت کرسی وبرای جرو بحثمان به خاطر یک پنکه دستی قدیمی که نکند بیشتر به یک سمت باد بزند ،
دلم تنگ است و تنگ است دلم….
برای ارزش ها وثروت هایی که من را ساخت…
شخصیتم را قالب زد….
روحم را پرواز داد….
قد کشیدن را به من آموخت
دلتنگم …دلم برای همه ی این داشته هایم تنگ شده و اکنون که فرسنگ ها از این همه زیبایی دور شده ام قلبم کوچکتر گشته….
چگونه تاب آورم این همه زیبایی های از دست داده را….
چگونه از خاطرم گذر کند بی آنکه اشکی بر پهنای صورتم جاری نگردد….
مدت هاست که فاصله ها از من گرفت این همه عشق را….
اما مادرم من هم چنان در مهر مادرانه ات غوطه ور
و پدرم هم چنان در عمق نگاه پر محبتت غرق هستم.
سر خم می کنم و تا ابدالدهر بر دستان و پاهای پینه بسته ی تان از فرسنگ ها فاصله بوسه ای میفشانم به بلندای هفت آسمان و به ژرفای بی کرانه ی دریاها…
دلنوشته توسط وصال (طلبه حوزه حکیمه)
نظر از: talabe_nevesht [عضو]
نظر از: وصال [بازدید کننده]
از زحمات شما سپاس گذارم
موفق باشید
یاعلی
نظر از: جان نثاری [عضو]
قلم زیبایی دارید لذت بردم
وبلاگ ما هم بروز شده سری بزنید http://h-fatemeh-tehran.kowsarblog.ir/
سلام
بسیار عالی
چقدر قدرشناس
سلام خیلی زیباست که انسان پدر و مادر داره و زیباتر اینکه قدرشونو بدونه
سلام قلم خیلی خوبی دارید دوست عزیز
من هم مانند شما از خانواده ام دورم…
فقط ی جمله میخوام بگم .
اللهم رد کل غریب
نظر از: صداقت...! [عضو]
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
با سلام و احترام
ضمن تشکر مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.
————
http://farakhan.kowsarblog.ir/jadval
نظر از: یا علی [بازدید کننده]
چقدر زیبا و احساسی نوشته بودین
ممنون
فرم در حال بارگذاری ...
با سلام و احترام
ضمن تشکر
مطلب شما در طلبه نوشت نشریه بر خط درج شد.
موفق باشید.
————-
http://online.whc.ir/article/tag/5718/%D8%B7%D9%84%D8%A8%D9%87-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA