موضوع: "شهد شیرین"
به محض اينکه به خانه رسيد، داشت مي خنديد. گفتم: «چيه؟»
گفت: «آقاي مظاهري يک چيزي گفته به ما که نبايد به زن ها لو بدهيم؛ ولي من نمي توانم نگويم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو با زن هاي ديگر فرق مي کني.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «يعني چه؟»
گفت: «اين قدر خانه نبودم که بيشتر احساس مي کنم دو تا دوست هستيم تا زن و شوهر.»
گفتم: «آخرش مي گويي چي بهتون گفتند؟»
گفت: «آقاي مظاهري توصيه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنيد.»
توي سپاه شرط بندي کرده بودند که چه کسي رويش مي شود يا جرأت دارد امروز به زنش بگويد دوستت دارم!
گفتم: «خدا را شکر، يکي اين چيزها را به شما ياد داد.»
س نمي رسيد؟اسمش را جزء دانش آموزان فقيرنوشته اند.مادر او را سركمدعباس بردولباس هاي نويش رابه اونشان داد.دايي باتعجب دليل كارعباس راپرسيد.اوگفت:«درمدرسه دوستانم وضع مالي خوبي ندارند،من نمي خواهم باپوشيدن اين لباس ها به آنهافخرفروشي كنم.»بگذريم ازاينكه هميشه مي گفت:«اول براي بقيه خواهروبرادرانم بخريد بعدبراي من.»
شهيدعباس بابايي