شبهای بی قراری …
روزهای سرد و بی روح…
پاهایم سست…
دستانم مرتعش و بی جان…
نگاهم به آسمان…
وقتی احساس کنی چشم های بی شماری نظاره گر تو هستند ، …
عجب حسی سرشار ت می کند از امیدی همره شرم….
آن لحظه با تمام قوای بی قوایت می خواهی قدم برداری و خویشتن خویش را بر سر منزلگه معشوق برسانی ، و دستانت را بر آرامکده ی عشق نهی تا آنان برای وصلت فاتحه ای بخوانند بلکه شاید روح مرده ی تورا زنده بنمایانند…
چرا که آنان زنده اند و ما مرده ای بیش نیستیم …
حس عجیبی فرا می گیردت، وقتی دست بر سر واژه ی عشق می نهی ، آرام و بی صدا اشک ها جاری گشته و کمی اندوخته هایت زیر باران اشک تهی می گردند ..
چه کم توشه ای در کوله بار عشق بنهادیم
ما مدعیان کوی دوست ، چه بد عهدیم…
کاش می شد نگاهمان با قدم هایمان و اندوخته هایمان یکسان گردد…
دلتنگ این صدایم که می گفت ….
« راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ؛
اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد.»
کربلایی باید باشی تا درد عشق در ذره ذره جانت رسوخ کند.
دل نوشته از وصال (طلبه حوزه حکیمه )
نظر از: وصال [بازدید کننده]
از زحمات شما سپاسگذارم
یاعلی
نظر از: حضرت زینب سلام الله علیها میناب [عضو]
با سلام
خدا قوت التماس دعا
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
با سلام و احترام
ضمن تشکر مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.
———-
http://farakhan.kowsarblog.ir/hejab1
فرم در حال بارگذاری ...