مادر
وقتي كه تو1 ساله بودي،اون(مادر)بهت غذاميداد وتو رومي شست وبه اصطلاح،تروخشك ميكرد.توهم باگريه كردن واذيت كردن درتمام شب،ازاون تشكرميكردي.
وقتي كه تو2ساله بودي،اون بهت ياد داد تاچه جوري راه بري توهم اينجوري ازش تشكر ميكردي،كه وقتي صدات ميزد،محل نمي گذاشتي و فرارميكردي.
وقتي كه 3 ساله بودي، اون، با عشق تمام غذايت را آماده مي كرد تو هم با ريختن غذا، كف اتاق، ازش تشكر مي كردي.
وقتي كه 4 ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد تو هم، با رنگ كردن ميز و ديوار ازش تشكر مي كردي تا نشون بدي چقدر هنرمندي!
وقتي كه 5 ساله بودي، اون لباس شيك به تنت كرد تا به تعطيلات بري تو هم، با انداختن خودت تو گِل، ازش تشكر كردي.
وقتي كه 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي كرد تو هم، با فرياد زدنِ : « من نمي خوام برم!» ازش تشكر كردي.
وقتي كه 7 ساله بودي، اون برات وسائل بازي خريد تو هم، با پرت كردن توپ به پنجره همسايه كناري، ازش تشكر كردي.
وقتي كه 8 ساله بودي، اون، برات بستني مي خريد تو هم، با چكوندن(بستني) به تمام لباست، ازش تشكر مي كردي.
وقتي كه 9 ساله بودي، اون، هزينه ي كلاسهاي اضافي تو رو مي پرداخت. تو هم، بدون زحمت دادن به خودت براي يادگيري ازش تشكر كردي و بجاش فقط فكر مسخره بازي بودي.
وقتي كه 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو معطل تو بود و رانندگي كرد تا تو رو از تمرين فوتبال به كلاس تقويتي و از اونجا به جشن تولد دوستانت ببره. تو هم، با بيرون پريدن از ماشين، بدون اينكه پشت سرت رو هم نگاه كني، ازش تشكر كردي.
وقتي كه 11 ساله بودي، اون، تو و دوستت رو براي ديدن فيلم به سينما برد. تو هم، ازش خواستي كه در يه رديف ديگه بشينه و بگذاره كه راحت باشين و اينجوري ازش تشكر كردي.
وقتي كه 12 ساله بودي، اون، تو رو از تماشاي بعضي از برنامه هاي تلويزيون و ديدن ماهواره بر حذر داشت توهم، صبر كردي تا از خونه بيرون بره و كار خودت رو بكني و اينجوري ازش تشكر كردي.
وقتي كه 13 ساله بودي، اون بهت پيشنهاد داد كه موهاتو اصلاح كني تو هم، اينجوري ازش تشكر كردي كه : « تو سليقه نداري، من هر جور راحتم زندگي ميكنم، قيافم مثل اين بچه احمق ها باشه خوبه؟!»
وقتي كه 14 ساله بودي، اون، هزينه ي اردوي يك ماهه تابستانه ي تو رو پرداخت كرد.تو هم، ازش تشكر كردي، با فراموش كردن زدن يك تلفن يا نوشتن يك نامه ي ساده.
وقتي كه 15 ساله بودي، اون، از سرِ كار برمي گشت و مي خواست كه تو رو در آغوش بگيره و ابراز محبت كنه.تو هم، با قفل كردن درب اتاقت! نمي ذاشتي كه وارد اتاقت بشه و ميگفتي مزاحمم نشو و اينجوري ازش تشكر كردي كه خستگيش كاملاً در بره.
وقتي كه 16 ساله بودي، اون بهت ياد داد كه چطوري ماشينش رو بروني و به تو رانندگي ياد داد. تو هم، هر وقت كه تونستي ماشين رو برمي داشتي و مي رفتي و بعضي وقتها هم خوردش ميكردي.
وقتي كه 17 ساله بودي، وقتي كه اون منتظر يه تماس مهم بود تمام شب رو با تلفن صحبت كردي و اينطوري ازش تشكر كردي.
وقتي كه 18ساله بودي، اون در جشن فارغ التحصيلي دبيرستانت، از خوشحالي گريه مي كرد. تو هم، بخاطر اين همه زحمتي كه برات كشيده بود، تا تموم شدن جشن پيش مادرت نيومدي.
وقتي كه 19 ساله بودي، اون شهريه ي دانشگاهت رو پرداخت. همچنين، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل كرد. تو هم با گفتن يه خداحافظِ خشك و خالي، بيرون خوابگاه ازش جدا شدي، به خاطر اينكه نمي خواستي بهت بگن بچه ماماني و اون همون جا خشكش زد.
وقتي كه 20 ساله بودي، اون ازت پرسيد كه، آيا شخص خاصي را(به عنوان همسر) مدّ نظرت هست؟ تو هم، ازش تشكر كردي با گفتنِ : « به تو ربطي نداره! من خودم واسه زندگيم بلدم تصميم بگيرم!»
وقتي كه 21 ساله بودي، اون بهت پيشنهاد كرد يك خط مشي براي آينده ات داد. تو هم، با گفتن اين جمله ازش تشكر كردي : « من نمي خوام مثل تو باشم، فكراي تو قديمي است و دنيا عوض شده.»
وقتي كه 22 ساله بودي، اون تو رو در جشن فارغ التحصيلي دانشگاهت در آغوش گرفت. تو هم ازش پرسيدي : « هزينه ي سفر به اروپا رو برام تهيه مي كني؟!»
وقتي كه 23 ساله بودي، اون براي اولين آپارتمانت، بجاي كادو، يه عالمه اثاثيه داد تو هم پيش دوستات بهش گفتي : « اون اثاثيه ها چقدر زشت هستن …»
وقتي كه 24 ساله بودي، اون، دارايي هاي تو رو ديد و در مورد اين كه در آينده مي خواي با اون ها چيكار كني، ازت سئوال كرد.تو هم چون ديگه هيكلت بزرگتر از اون شده بود، با دريدگي و صدايي(كه ناشي از خشم بود) فرياد زدي : « مادررر، لطفاً با من كل كل نكنيد! اعصاب ندارم!»
وقتي كه 25 ساله بودي، اون كمكت كرد تا هزينه هاي عروسي رو پرداخت كني، و در حالي كه گريه مي كرد بهت گفت كه : « دلم خيلي برات تنگ مي شه … » تو هم بجاش، يه جاي دور رو براي زندگي انتخاب كردي كه مادرت مزاحم نباشه .
وقتي كه 30 ساله بودي، اون از طريق شخص ديگه اي فهميد كه تو بچه دار شدي و به تو زنگ زد. تو هم با گفتن اين جمله، ازش تشكر كردي : « همه چيز ديگه تغيير كرده» و چون خانومت مي خواست بره پارك فوري قطع كردي.
وقتي كه 40 ساله بودي، اون بهت زنگ زد تا سالگرد وفات پدرت رو يادآوري كنه. تو هم با گفتن « من الان خيلي گرفتارم» ازش تشكر كردي و بهش تسليت گفتي.
وقتي كه 50 ساله بودي، اون ديگه خيلي پير بود و مريض شد و به مراقبت و كمك تو احتياج داشت. تو هم با سخنراني كردن در مورد اينكه والدين، سربار فرزندانشون ميشن، ازش تشكر كردي.
و سپس …
يك روز بهت ميگن مادرت در تنهائي مرده و چند روز بعد جنازه ي بو گرفته ي اون رو همسايه ها پيدا كردن و تو ………… و تو راحت ميشي، اما تمام كارهايي كه تو (در حق مادرت) انجام ندادي، مثل تندر بر قلبت فرود مياد، چون ديگه كسي نيست كه فقط به خاطر خودت، نه به خاطر چيزهاي ديگه، تو رو از صميم قلب دوست داشته باشه!
اگه مادرت هنوز زنده ست، فراموش نكن كه بيشتر از هميشه بهش محبت كني …
و اگه زنده نيست، محبت هاي بي دريغش رو فراموش نكن و به راحتي از اونها نگذر و از خدا بخواه كه اون رو بيامرزه.
هميشه به ياد داشته باش كه به مادرت محبت كني و اونو دوست داشته باشي، چون در طول عمرت فقط يه مادر داري ولي هزاران دوست، هزاران فرصت تفريح، هزاران ساعت وقت براي كارهاي ديگه و …
امروز وقتي مادرم رو ديدم روش رو مي بوسم و بهش ميگم :
دوستت دارم . . .
نظر از: پیشنمازی [عضو]
سلام .
خوب بود .
موفق باشید.
به ما هم حتما سری بزنید و ما را از نظرات گرانبهایتان بهره مند سازید.
منتظرمون نزارید…
یاحق
فرم در حال بارگذاری ...