«وای چقدر الان دلم میخاد یه صندلی پیدا کنم و روش بشینم ، این باد وحشتناک هم که تمومی نداره …. آخیش ،راحت شدم ، ی صندلی ،ی جایی که میتونم چند لحظه پام رو از تو کفشام در بیارم و ی ذره استراحت کنم…..
خب حالا که وقت دارم ی سری هم به گوشیم بزنم ببینم دنیا دست کیه؟
اِ وا ٬چند تا پیام !این یکی رو نمیشناسم ،بذار ببینم چه نوشته ٬چی ؟بی تربیت ، بی ادب ،به من میگی ….،از دست این آدمای بی شخصیت!یه نفس عمیق!هااااای !این فکرای بد رو از خودت دور کن !
خب بعدی و ببینم ،بی…… بی….. ، چقدر مردم بی فرهنگند…»
دوستانم اینها جملات و کارهایی بود که منِ قبلیم روزم رو باهاش میگذروندم و تقریبا هر روز باهاش دست و پنجه نرم می کردم. میدونید چرا؟ چون من هیچ وقت معنی خیلی کلمات رو نمی دونستم وبهتر بگم نمی خواستم که بدونم تا اینکه ی روز ی اتفاقی عجیب من رو به زندگی برگردوند، دوست دارم با من همراه باشید:
«توی خیابون تند تند راه می روم چون خیلی عجله دارم که زودتر برسم دانشگاه، چون امتحان من ساعت ۱۰هست ومن یک ربع بیشتر برای رسیدن به دانشگاه وقت ندارم؛اما یه مشکل بزرگ وجود داره، کفشام٬ بله کفشام !پاشنه هاش زیادی بلنده ومن نمیتونم سریع راه برم ، تغ!وای شکست،خدایا حالا چیکار کنم ؟چطوری راه برم؟آهان ی فکری به ذهنم رسید ، خوبه پاشنه ی اون یکی رو هم بشکونم!آره بهترین راه همینه.تغ!آخیش حالا خوب شد…مدت ها بود که این قدر راحت راه نرفته بودم ….
خوبه میتونم تند تر راه برم و زودتر می رسم ……..
به ساعتم نگاه می کنم هنوز ۱۰دقیقه ی دیگه مونده والان من نزدیک در دانشگاه هستم و چون حراست دانشگاه گیر میده باید چادر سرم کنم! چقدر از این کار بدم میاد!ولی چاره ای نیست!به مامانم قول دادم که بی حاشیه و سر و صدا بیام دانشگاه.
خب اینم از چادرم، راستی رژ لب من پاک کنم ، دیگه بزن بریم .دارم حراست رو می بینم و این دفعه برخلاف تصورم بدون دردسر از جلوشون رد میشم درحالیکه از این برخوردشون حسابی متعجبم !آخه هر دفعه باید باهاشون بحث می کردم و رد می شدم ولی این دفعه ؟!نمیدونم ٬اصلا بهتر ،حوصله ی جر و بحث ندارم!
خدایا چی شده امروز هیچ کس متلک نمیندازه ، نکنه گفتن متلک تعطیل شده یا…. ، بهتر آرامش روحی بیشتره…..
امتحانم داره شروع میشه ،خوبه زودتر برم تو سالن……..
خب خداروشکر این امتحان هم نمرشو میگیرم ،آخه خیلی پاش زحمت کشیده بودم ، زودتر برم که باید برم به کارام برسم ….
رسیدم دم خونه ، زنگ درو زدم ، مامانم که داشت از پنجره توی کوچه رو نگاه میکرد اول منو نشناخت ، برای همین پرسید کیه؟منم سرمو بلند کردم و گفتم منم دیگه ، مامان درو باز نمیکنی؟
وقتی مامان در رو برام باز کرد یه دفعه خودم رو تو آینه ی روبروی در دیدم ، جا خوردم ، من از دانشگاه تا اینجا رو با چادر اومده بودم و اصلا متوجه نشده بودم! یه نگاهی به کفشام انداختم و تمام روزم رو در یک لحظه با روزهای قبلم مقایسه کردم …….باور نکردنی بود ، امروز حتی یک مرد هم به من چپ نگاه نکرده بود ، حتی یک متلک کوچیک…!……
وای خدایا شرمندم ، شرمنده ام به خاطر همه ی روز هایی که باهات جنگیدم و فکر می کردم من پیروز میدان هستم ؛درحالیکه من بازنده ی اصلی بودم……»
داستانک از طلبه گرامی عالمه صلصالی
نظر از: وصال [بازدید کننده]
زیبا بود
احسنت…
نظر از: خادم المهدی [عضو]
سلام خ قشنگ و خواندنی بود
فرم در حال بارگذاری ...