روزهای بلند و گرم تابستان…
هوایی غبارآلود
و وجودی خسته و تنها و غریب…
نمی دانم چرا دلم هوای چمران را کرده است…
هوای قنوتش را.
هوای حرفهایش را…
هوای صدایش را…
در این بیهوده بازار ، هیچ و پوچ مانده ایم زیر خروارها آلودگی ..
هو هوی گناه ، از هر روزنه ای دارد وارد جسم و جانمان می شود…
راستی …
اینجا که هوایش این همه گرفته و پر آلوده است، آدم هایش گهی صاف و گهی ناصاف …
این جا که دل از خیلی از چراها درمانده و ناجواب مانده….
چرا پس وجودم به خود نمی لرزد…
چرا دست ها و پاهایم راهشان را نمی یابند…
چشم هایم به دنبال چه می گردند…
زبانم ….ای واااای دلم…
خدای من…
معبود من…
مرا از این بیچارگی تن در این روزهای پایانی مهمانیت ،به حق این ماه عزیزرهایی ده که روحم را در قفسی تنگ گرفتار ساخت …
مرا از این بازار بیچارگی رهایی ده که گویا زنجیری از گناه به وجودم تنیده اند که مرا به وصل تو نرسانند..
دلنوشته از وصال(طلبه حوزه حکیمه)
نظر از: وصال [بازدید کننده]
یا رب هدف جز وصال نیست…
برسد روزی که وصل حقیقی حاصل گردد.
یاعلی
نظر از: حکیمه سپاهان شهر [عضو]
سلام خیلی زیبا بود
نظر از: طلبه میناب [عضو]
بسیار عالی
موفق باشید
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو]
زیبا بود قلمتان همیشه سبز. . .
نظر از: خادمین حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام [عضو]
سلام
بسیار زیبا بود
التماس دعا
با سلام وخدا قوت مطلب بسیار قشنگ بود انشاالله موفق باشید.
التماس دعا
نظر از: پشتیبانی کوثر بلاگ [عضو]
با سلام و احترام
ضمن تشکر مطلب شما در منتخب ها درج گردید.
موفق باشید.
—————–
http://farakhan.kowsarblog.ir/ramezan-vijebarname
فرم در حال بارگذاری ...