موضوع: "داستان"
كاسبى بود در بازار كاشان كه به شاگرد خود مى گفت: اگر مشترى آمد و قيمت جنس را پرسيد و من دروغ گفتم، تو به صورت من تف بينداز تا من دست به چنين كارى نزنم. قرار ما اين است اگر اين كار را كردى نصف مغازه ام را به تو مى دهم و اگر در برابر انحراف و عمل شيطانى من سكوت كنى؛ اخراجت مي كنم .
ولی در مقابل
شخصي به دوستش گفت : در نزديكي خانه ي ما كوهي است كه هر چه مي گويي تكرار مي كند ،مثلا اگر بگويي: حسين . مي گويد: حسين حسين حسين حسين …
دوستش كه مي خواست كم نياورد گفت : اين كه چيزي نيست . كوه كنار خانه ي ما ؛ اگر بگويي حسين . مي گويد: كدام حسين
بعضي از انسانها مفت مفت ، دروغ مي گويند ،بدون اينكه چيزي بدست بياورند
منبع: خاطرات حجت الاسلام قرائتى(جلد 2)، صفحه:111 .کانال یاسین دره بید
«وای چقدر الان دلم میخاد یه صندلی پیدا کنم و روش بشینم ، این باد وحشتناک هم که تمومی نداره …. آخیش ،راحت شدم ، ی صندلی ،ی جایی که میتونم چند لحظه پام رو از تو کفشام در بیارم و ی ذره استراحت کنم…..
خب حالا که وقت دارم ی سری هم به گوشیم بزنم ببینم دنیا دست کیه؟
اِ وا ٬چند تا پیام !این یکی رو نمیشناسم ،بذار ببینم چه نوشته ٬چی ؟بی تربیت ، بی ادب ،به من میگی ….،از دست این آدمای بی شخصیت!یه نفس عمیق!هااااای !این فکرای بد رو از خودت دور کن !
خب بعدی و ببینم ،بی…… بی….. ، چقدر مردم بی فرهنگند…»
دوستانم اینها جملات و کارهایی بود که منِ قبلیم روزم رو باهاش میگذروندم و تقریبا هر روز باهاش دست و پنجه نرم می کردم. میدونید چرا؟ چون من هیچ وقت معنی خیلی کلمات رو نمی دونستم وبهتر بگم نمی خواستم که بدونم تا اینکه ی روز ی اتفاقی عجیب من رو به زندگی برگردوند، دوست دارم با من همراه باشید:
«توی خیابون تند تند راه می روم چون خیلی عجله دارم که زودتر برسم دانشگاه، چون امتحان من ساعت ۱۰هست ومن یک ربع بیشتر برای رسیدن به دانشگاه وقت ندارم؛اما یه مشکل بزرگ وجود داره، کفشام٬ بله کفشام !پاشنه هاش زیادی بلنده ومن نمیتونم سریع راه برم ، تغ!وای شکست،خدایا حالا چیکار کنم ؟چطوری راه برم؟آهان ی فکری به ذهنم رسید ، خوبه پاشنه ی اون یکی رو هم بشکونم!آره بهترین راه همینه.تغ!آخیش حالا خوب شد…مدت ها بود که این قدر راحت راه نرفته بودم ….
خوبه میتونم تند تر راه برم و زودتر می رسم ……..
به ساعتم نگاه می کنم هنوز ۱۰دقیقه ی دیگه مونده والان من نزدیک در دانشگاه هستم و چون حراست دانشگاه گیر میده باید چادر سرم کنم! چقدر از این کار بدم میاد!ولی چاره ای نیست!به مامانم قول دادم که بی حاشیه و سر و صدا بیام دانشگاه.