امروز با بچه های حوزه رفتیم خونه سالمندان .?????
قبل از اینکه بخوام برم اونجا، پیش خودم میگفتم :خدایا برم چی بگم؟چیکار کنم؟ اونا الان مارو ببین خوشحال میشن ؟ناراحت میشن؟تحقیر نمیشن؟!?
وقتی پا تو حیاط آسایشگاه گذاشتیم، چند تا مادر و پدر اومدن طرفمون…
یکی میگفت روسری بهم بده ،یکی هدیه میخواست،دستای مهربونشون رو جلوت دراز میکردن انگار دنبال چیزی میگشتن?. یکی از بچها آبمیوه گرفته بود بهشون داد.
توی دلم اشک ریختم ،فریاد زدم از این دنیای نامرد.از این همه بی معرفتی?.
پدری که به ما لبخند میزد و سلام میکرد یا پدری که توی حیاط فریاد میکشید.
تو دلم گفتم چرا شما فریاد میکشید بذار من ?…بذار من فریاد بکشم! که جای شما اینجاست.!!
رفتیم داخل آسایشگاه براشون میوه گرفته بودیم انگاری موز خیلی دوست داشتند .
یکی یکی اتاقا رو وارد شدیم هر دوسه نفرمون تو یه اتاق رفتیم.
بهشون سلام دادیم ،بوسیدمشون.خیلی ها تو اغوشمون گرفتن ،چندتاشون حرف نمیزدن ،یکی دونفرشون انگار حوصله نداشتن.چندتاشون وقتی مارو دیدن فقط گریه می کردند .بغض میکردن…
خیلی ها میگفتن پیشمون بشینید ،برامون جا باز میکردن مثل مادرای مهربون.
بعضی هاشون میگفتن از بیرون چه خبر ،خبرا رو از تو جیباتون بیارین بیرون????????
توی یکی از اتاقا مادری بود که دوتا عروسک تو بغلش داشت،رفتم پیشش گفتم وای چه عروسکای قشنگی مادر !
اونا رو قایمشون کرد.بهش گفتم دوست داشتم خدابهم یه دختر بده براش عروسک بخرم.
یهو عروسکا رو از پشتش نشونم دادم گفت اینا دخترامم سارا و زهرا??????
دلخوشیش این عروسکا بود تو دلم گفتم حتما غروبا که میشه عروسکاشو باحسرت برمیداره میره میشینه لب تاقچه وساعت ها تو رویا باهاشون حرف میزنه .
تو دلم دوباره گریه کردم ,فریاد زدم .
خدایا چرا؟!…گناه اینا چیه؟؟
گناهشون اینه که مادرن !؟?یا پدر!؟?
فاطمه وظیفه خواه.
فرم در حال بارگذاری ...