بسم الله الرحمن الرحیم،
سائل نخورد ثانیه ای غصه ی نان را، تا سفره ی احسان کرم خانه ی تان هست..
بی قرار تر از همیشه قدم گرفتم..
دل در سینه قراری نداشت و تپش های قلبم را می شنیدم..
آماده ی نوکری بودم برای در خانه ی امیرالمومنین و حضرت زهرا..
تا شادمانی شان را به عموم مردم تبریک گویم..
روز عجیبی بود همه چیز غیر منتظره اما در نهایت زیبایی رقم خورد…
مثل همیشه سختی ها بود اما از جایی که انتظار نمی رفت همه چیز مهیا می شد. امشب عجیب، این شادمانی با ما عجین گشت…
در بحبوحه ی شهر که صدای شادی از کوچه پس کوچه هایش به گوش نمی رسید سفره ای انداختیم به وسعت دلمان.
به قدر ارادتمان..
به اندازه ی عشقمان..
برای مولای غریبم حسن…
امشب غربتتان را شکستیم ای پسر ارشد علی و فاطمه..
امشب بانیان خیر به اندازه ی وسعشان برایتان سنگی تمام گذاشته اند .
امشب برایتان مهتاب نه… خورشید می درخشید…
امشب برایتان کریمی و طاهری و میرداماد ها نه… بلکه خود عرشیان نوحه خواندن…
حسن جان.. امشب به معنای واقعی کلمه خوشحالم..
شادمانم از شادی امیرالمؤمنین و مادرم زهرا…
حسن جان..
خادمینت از وجودشان برایتان خرج کردند..
و با زبان تشنه نخست به عشاقت رسیدند و سپس با خستگی ای که خستگی را خسته کرده بود، با تمام عشق به این درد و رنج نشستند و جرعه ای آب نوشیدند و زمزمه می کردند، یااااااحسین..
مولا جان حسن..
امشب نوکر هایتان کمر کوه را شکستند و آسمان را شرمنده کردند…
من سر خم می کنم..
و می بوسم دستان پر مهر عشاقت را که نگذاشتند امشب غربتت رنگ بگیرد..
مولا جان دعایمان کنید.. دعایمان کنید که سخت محتاج نگاه کریمانه ی تان هستیم
وصال نوشت
فرم در حال بارگذاری ...