روزهای سرد و بی روح…
پاهایم سست…
دستانم مرتعش و بی جان…
نگاهم به آسمان…
وقتی احساس کنی چشم های بی شماری نظاره گر تو هستند ، …
عجب حسی سرشارت می کند از امیدی همره شرم….
آن لحظه با تمام قوای بی قوایت می خواهی قدم برداری و خویشتن خویش را بر سر منزلگه معشوق برسانی ، و دستانت را بر آرامکده ی عشق نهی تا آنان برای وصلت فاتحه ای بخوانند بلکه شاید روح مرده ی
تورا زنده بنمایانند…
چرا که آنان زنده اند و ما مرده ای بیش نیستیم …
حس عجیبی فرا می گیردت، وقتی دست بر سر واژه ی عشق می نهی ، آرام و بی صدا اشک ها جاری گشته و کمی اندوخته هایت زیر باران اشک تهی می گردند ..
چه کم توشه ای در کوله بار عشق بنهادیم
ما مدعیان کوی دوست ، چه بد عهدیم…
کاش می شد نگاهمان با قدم هایمان و اندوخته هایمان یکسان می گردید…
دلتنگ این صدایم که می گفت ….
« راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ؛اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد.»
وصال نوشت
فرم در حال بارگذاری ...