آقاجان ،هفت سال است که آلزایمر گرفته است.دکترها میگویند ارثی است، اما من میگویم از وقتی میهنبانو رفت، آقاجان این شکلی شد. وقتی میهنبانو بود، مثل همیشه حواسش به آب دادن گلهای باغچه کوچکشان بود. هر صبح جمعه علفهای هرز پای گلها را قطع میکرد، کتری را روشن میکرد، حیاط را آبپاشی میکرد، خاک روی گلبرگهای شمعدانی را میگرفت و سفره صبحانه را میچید. رأس ساعت هشت و نیم پیچ رادیو را میچرخاند و منتظر بیدار شدن میهنبانو مینشست.
هفت سال پیش، یک صبح ابری غمگین، میهنبانو قلبش از تپش ایستاد. همان روز بود که آقاجان با زمین و زمان قهر کرد، لبهایش را روی هم گذاشت و دیگر حرف نزد. وقتی به دیدنش میرفتیم، انگار ما را نمیشناخت.
سیمین، دختر بزرگش هر روز برایش غذا درست میکرد، اما با بیمیلی میخورد. مرضیه، دختر وسطی لباسهایش را میشست واتو میکرد، خاک روی میزها را میگرفت و خانه را تمیز میکرد. من که تنها پسرش بودم و بچه آخر، کنار تختش مینشستم و ساعتها به دهانش خیره میماندم تا یک کلمه حرف بزند؛ تا مثل قبل لبخندش را ببینم و بدانم هنوز زندگی، زیبایی خاص خودش را دارد.
یک روز جمعه که همه کنارش بودیم، به صفحه تلویزیون خیره شده بود.سیمین در آشپزخانه مشغول بود، مرضیه هم داشت گلهای شمع دانی را آب میداد که بعد از مدتها صدایش را شنیدم؛ صدایی شبیه گریه. شانههای آقاجان میلرزید. نگاهش به صفحه تلویزیون خیره مانده بود. داشتند حرم امام رضا علیه السّلام را نشان میدادند، ضریحش که رویش کلی نوارهای پارچهای سبز گره خورده بود.
هفته بعد چمدانش را آماده کردم. شانه کوچک قهوهایاش را از کنار آینه برداشتم با یکدست کت و شلوار و لباس راحتی که میهنبانو خیلی سال پیش برایش دوخته بود.
وقتی از زیر قرآن رد شدیم سیمین کاسه آب را پشت سرمان ریخت، آقا جان خندید. یک لبخند کم رنگ که به همه دنیا میارزید. مرضیه هم اشک هایش پشت سر هم میریخت و میگفت «این دکترها الکی اسم آلزایمر را روی آقاجانمان گذاشتند. آقاجان ما سالم است، هنوز میخندد و مارا میشناسد.»
وقتی رسیدیم، آقاجان را روی ویلچری گذاشتم وقلبم میتپید. چیزی نمانده بود به صحن برسیم، توی راه به امام رضا علیه السّلام سلام دادم و گفتم «یعنی میشود آقاجان با دیدنت دباره لبخند بزند؟ میشود مثل قبل اسم مارا به زبانش بیاورد و برایمان خودش غذا درست کند؟ میشود دباره جدول حل کند و حیاط کوچکش پر از گل شود؟»
چشمهایم را روی هم گذاشتم، چیزی شبیه یک خیسی غلیظ راه چشم هایم را گرفته بود.
دیده شده در مجله خانه خوبان، شماره 90،مرداد 95
عزیزم
ان شاءالله سلامتی براشون حاصل بشه
نظر از: وصال [بازدید کننده]
خیلی زیبا بود، خیلی …
از بابت مطالب خوبتون ممنون
فرم در حال بارگذاری ...