کلید واژه: "شهید"
شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد دخل ما اومده. من یه لحظه… بیشتر »
سلام لطفا تصور کنید به جای خانم اقای برونسی هستید نصفه شب بود که معصومه خانم ذوق زده اقا عبدالحسین را بعد از هشتاد روز جلو در هال دید هنوز بخود نیومده بود که فهمید شوهرش صبح نشده باید بره کاشمر به یکباره ذوقش تبدیل به بغض شد. از صبح آب نداشتند ظهر… بیشتر »
وقتي به خانه میآمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم بچه را عوض میكرد ، شير برايش درست میكرد سفره را مينداخت و جمع مي كرد و لباس ها را میشست آن قدر محبت به پاي زندگي میريخت كه هميشه به او میگفتم: درسته كه كم میآيی خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را… بیشتر »