موضوع: "دل نوشته ها"
روزهای سرد و بی روح…
پاهایم سست…
دستانم مرتعش و بی جان…
نگاهم به آسمان…
وقتی احساس کنی چشم های بی شماری نظاره گر تو هستند ، …
عجب حسی سرشارت می کند از امیدی همره شرم….
آن لحظه با تمام قوای بی قوایت می خواهی قدم برداری و خویشتن خویش را بر سر منزلگه معشوق برسانی ، و دستانت را بر آرامکده ی عشق نهی تا آنان برای وصلت فاتحه ای بخوانند بلکه شاید روح مرده ی
تورا زنده بنمایانند…
چرا که آنان زنده اند و ما مرده ای بیش نیستیم …
حس عجیبی فرا می گیردت، وقتی دست بر سر واژه ی عشق می نهی ، آرام و بی صدا اشک ها جاری گشته و کمی اندوخته هایت زیر باران اشک تهی می گردند ..
چه کم توشه ای در کوله بار عشق بنهادیم
ما مدعیان کوی دوست ، چه بد عهدیم…
کاش می شد نگاهمان با قدم هایمان و اندوخته هایمان یکسان می گردید…
دلتنگ این صدایم که می گفت ….
« راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمره که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ؛اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد.»
وصال نوشت
گاهی پر می شوی از تمجیدهای دیگران…
لحظه ای لبخندی بر لبت می نشیند و مملو از غرور می شوی…
اما لحظاتی که می گذرد به محاسبه نفست می نشینی…
به کجا چنین شتابان.
تو پری….
پر از نداشتن ها …
پر از ندیدن ها…
پر از .
دلم می گیرد .
از خودم .
از اینکه اینم .
از اینکه نداشته هایم صد افزون تر از هر آنچه هست که دارم…
دلم می گیرد.
نه دلم خون است…
از خودم
از تلاش های پر از خالی بودنم …
از اخلاص های صوری و از صبر هایی که رنگ منت دارد.
از منیت های خودم.
از قدم های کوچکم.
از عجب و غرورم…
آه …. چقدر حقارتم بزرگ است
چقدر راه طویلی مانده برای بزرگ شدنم
برای عبد شدنم
خدای من
بر من ببخش هر آنچه که به من ارزانی داشتی و من پس زدم.
بر من ببخش هر آنچه که زیبایی دادی و چشم تار شده از گناهم ندید.
بر من ببخش به بزرگی ات.
بر من ببخش به کریمی ات.
بر من ببخش و بپوشان به ستاری ات…
بر من ببخش.
ببخش ای رحمان ترین رحمان
صدای به هم خوردنِ بالِ معصومِ فرشته ها می آید ، انگار آمدنِ تـــو نزدیکست … آرام جانم ، در این مدت دوستیمان، انگار سالهاست که تو را میشناسم،
نمیدانم چه رازیست ، رازِ بودن تو …
چه مهریست ، مهرِ به تو …
که زندگی ام را از پاییز به بهار رساندی … سپاس خدایی که تـــو را به من داد ابراهیم جان ، در سالروز میلادت برایمان دعا کن،
دعا کن رهرو راهت باشیم ، باشد که ما هم رستگار شویم … خورشید کمیل هزاران صلوات نذر بودنت شـصت و یکمین بـهار زنـدگـیت مـبارک
پ ن:
تولدت مبارک قهرمان من
طرح از آرام دل
امروز با بچه های حوزه رفتیم خونه سالمندان .?????
قبل از اینکه بخوام برم اونجا، پیش خودم میگفتم :خدایا برم چی بگم؟چیکار کنم؟ اونا الان مارو ببین خوشحال میشن ؟ناراحت میشن؟تحقیر نمیشن؟!?
وقتی پا تو حیاط آسایشگاه گذاشتیم، چند تا مادر و پدر اومدن طرفمون…
یکی میگفت روسری بهم بده ،یکی هدیه میخواست،دستای مهربونشون رو جلوت دراز میکردن انگار دنبال چیزی میگشتن?. یکی از بچها آبمیوه گرفته بود بهشون داد.
توی دلم اشک ریختم ،فریاد زدم از این دنیای نامرد.از این همه بی معرفتی?.
پدری که به ما لبخند میزد و سلام میکرد یا پدری که توی حیاط فریاد میکشید.
تو دلم گفتم چرا شما فریاد میکشید بذار من ?…بذار من فریاد بکشم! که جای شما اینجاست.!!
رفتیم داخل آسایشگاه براشون میوه گرفته بودیم انگاری موز خیلی دوست داشتند .
یکی یکی اتاقا رو وارد شدیم هر دوسه نفرمون تو یه اتاق رفتیم.
بهشون سلام دادیم ،بوسیدمشون.خیلی ها تو اغوشمون گرفتن ،چندتاشون حرف نمیزدن ،یکی دونفرشون انگار حوصله نداشتن.چندتاشون وقتی مارو دیدن فقط گریه می کردند .بغض میکردن…
خیلی ها میگفتن پیشمون بشینید ،برامون جا باز میکردن مثل مادرای مهربون.
بعضی هاشون میگفتن از بیرون چه خبر ،خبرا رو از تو جیباتون بیارین بیرون????????
توی یکی از اتاقا مادری بود که دوتا عروسک تو بغلش داشت،رفتم پیشش گفتم وای چه عروسکای قشنگی مادر !
اونا رو قایمشون کرد.بهش گفتم دوست داشتم خدابهم یه دختر بده براش عروسک بخرم.
یهو عروسکا رو از پشتش نشونم دادم گفت اینا دخترامم سارا و زهرا??????
دلخوشیش این عروسکا بود تو دلم گفتم حتما غروبا که میشه عروسکاشو باحسرت برمیداره میره میشینه لب تاقچه وساعت ها تو رویا باهاشون حرف میزنه .
تو دلم دوباره گریه کردم ,فریاد زدم .
خدایا چرا؟!…گناه اینا چیه؟؟
گناهشون اینه که مادرن !؟?یا پدر!؟?
فاطمه وظیفه خواه.
سلامی ازجنس نور!
و تبریکی ازجنس باران! که مملوء است از مهر وعشق، به محضر شما، ای بزرگ مردسرزمین من، که آسایش و آرامشم را،لذت زندگی ام را،اقتدار کشورم را از وجود بزرگ تو و در آرمان های شهادت طلبانه ی تو دارم.
ای پاسدار ارزش ها وآمال های من و ما، ای که در سایه سار پاسداری ات از من و ما و خانواده هایمان، و وطنم رشد می کنم و به آرامش میرسم و به اهدافم دست می یابم.
ای مرد..
ای به تمام معنا مرد..
اگر نبود عشقتان به کشور و به سرزمینتان، اگر نبود غیرت به ملتتان، اکنون ما در دست اجانب برده ای بودیم و تمام عفت و دودمانمان به فنا می رفت..
ای مرد..
ای که عشقتان به وطن تمام دلاوری هایتان را به تصویر می کشاند..
هیچ قلمی را یارای وصف این همه ایثار نیست..
بی شک اگر این زیبایی وایثار وفداکاری پاسداری هایتان نبود اکنون من استشمام نمی کردم هوای سرشار از مهربانی کشورم را،
اگر نبود تلاش های مجدانه ی تان اکنون من با این غرور در سرزمینم گام بر نمی گرفتم..
اگر نبود عشقتان به حسین علیه السلام اکنون من زیر بیرق مولا و مادرم زهرا بزرگ نمی شدم…
مرهون زمزمه های عاشقانه ی شما عزیزان هستم که شهادت طلب می کنید و بی محابا در دل دشمن می تازید. بر من و مایی که غرق درخوشی های دنیایی شدیم شهادت بطلبید و در زمزمه های عاشقانه یتان دعا کنید تا خوب شود..
خوب شود حال دلم..
روزتان تا همیشه مبارک
و نگاه مولای بی سرمان بر قلب و جان و روحتان
وصال نوشت
سلام ای یار دیرینم
سلام..
کودکی هایم یادش بخیر…
همه با چترهایی رنگین دست نوازش گر تورا پس می زدند و من با ذوق کودکانه ام و با حسی سرشار از آرامش زیر نگاه تو قدم می گرفتم..
آمال هایم با تو معنا می یافت و عاشقانه هایم زیر نوازش های تو رنگ می گرفت..
می آمدی و مزرعه ی خشک صورتم را آبیاری می نمودی و مرا با طراوت هرچه تمام تر به دست آسمان می سپردی..
مهمان ناخوانده ی کودکی هایم..
مدت مدیدی به دل کوچک و به جسم نحیفم سری نزدیی …
دلتنگِ دلتگم…
دلتنگ تمام نداشتن هایی که آنها را با تو به آرزو نشسته بودم..
دلتنگ تمام عاشقانه هایی که با گریستن های تو زمزمه می کردم…
ای یار دیرین من..
ای تمثیل عشق های الهی ام..
ای نگار وجود پر تلاطمم..
ای نوازش هایت تسکین آلامم..
امروز که قدم بر دیدگان من نهادی، امروز که پس از چندی سال روزهای شیرینی را برایم تداعی کردی، حال دلم دلتنگ شد از بهار بی تو… از تابستان بی تو.. از پاییز بی تو… ازمستان بی تو..
و این بی تو بودن ها حال دل را بی حال می کند..
آری ای یار دیرین..
ببار..
ببار که با تو خاطره ها تداعی می شود… ببار که باتو عاشقانه های آسمانی ام شکوفا می شود..
ببار که با تو روحم بزرگ..
و قلبم تسکین می یابد..
ببار ای باران..
ای واژه ی مانوس من..
ای بهانه ی نگاره های بی وصفم..
چقدر دلتنگ تو بودیم و بی خبر از این دلتنگی..
ببار..
ببار بر من و بر تمامیت وجود من ..
ببار که بوی آمدنت، بوی نم زمین، بوی گِل های چسبیده بر ته کفش ها.. بوی نم چادرم را دوست می دارم…
وقتی بباری، جان می گیرد تمام اذهان من…
ببار
پ ن:وصال نوشت
فرشتگان به نظاره ایستاده اند ..
زمین و اسمان بی تاب لحظاتند ..
جبرئیل حامی پیامی است که گیرنده اش تنها محمد است.
پیامی که قلب زمین و اسمان را سیراب میکند از عطش حضور مردانی اسمانی چون علی و حسن و حسین و جان عالم فاطمه…
“محمد از راه می رسد سکوت حرا پر میشود از موسیقی قدمهای محمد مثل همیشه اسمان را مرور می کند ….مثل همیشه نیست!
” خبری در راه است” …
اری محمد بخوان اقرا باسم ربک الذی خلق بخوان محمد بنام پروردگارت سکوت حرا دلتنگ شکستن است بخوان محمد …
و محمد سر داد” بنام پروردگاری که خلق کرد اسمان و زمین را ….
امروزخورشید به افق نبوت ختم مرسلین طلوع کرد تا که جهل و خرافات ریشه برکند و جهان پر از نور و انسانیت شود …
مبارک باد بر تمام عاشقان حضرتش این مبارک روز و مبارک ایام …
نوشته شده توسط لیلا امامی
ای خدای دور آشنا ما را از حیات مصنوعی جدا و به اصل حیات آشنا کن!
آرام جان!
رحمه للعالمین تو که “اِن هو الاّ وحی یوحی” است
چقدر شیرین میفرماید: ببینید و بشنوید آنچه من میبینم و می شنوم.
الها؟!
مقام سخن پیغمبرت بس رفیع است….من درک نمیکنم!
یا …
جایگاهم بس در درکات دنیا فرو رفته که نمیتوانم ببینم و بشنوم.
اما با این حال…. این چه عظمت سوال آفرین و چه شوکت تحیّرزایی است؟
چه استقامت بی انتهایی است که تو را حتی به اعتراض وا می دارد:
“فَلَعَلّکََ باخعُ نفسَک آثارِهم،اِن لَم یُومِنُوا بهذا الحَدیثِ اَسَفا”
تو تا کجا پای می فشری پیامبر؟ مگر جان خویش شمع هدایت کوران کرده ای؟
و طبیعی است که تو این جلال و عظمت را محصور یک جامعه و یک قرن نکنی.
راضی نشدی که این گنج پنهان بماند….
پ ن: بر گرفته از کتاب “خدا کند تو بیایی” از سید مهدی شجاعی
پ ن: روز معلم آن روزی است که پروردگار تو را برگزید. ای تعلیم دهنده ی همه ی معلمان!