موضوع: "دل نوشته ها"
باز هم جا ماندم ،جا ماندم از برداشتن قدم هایی که هر کدامش هزاران حرف ناگفته با ارباب دارد،
جا ماندم از دیدن تمام زیبایی ها ی یک انسان که می رود تا لبیک بگوید بربهترین واسطه ی فیض
جا ماندم و چه جانگداز است جاماندن از کاروان عشق ،واین ماندن ها و نرفتن ها قلب آدم را چنان می سوزاند که هرچقدر هم از ته دل آه بکشیم آتش زبانه کشیده ی دل رنجور مان را خاموش نمی کند آه ……
ای کاش مانند سیبی که به سمت نیروی کشش زمین خود را از بندشاخه هایی که دست و بالش را بسته بودند رها می کند دلمان را ،وجودمان را ،در سمت حسین راهی می کردیم و آن وقت در آغوش قلب زمین قدری با آرامش نفس می کشیدیم….
اما..گاهی جا ماندن از کاروان عاشقان حسین هم عالمی دارد و این شاید همان تلنگری باشد که آرام در گوشمان زمزمه می کند…. مبادا از قافله ی انسان هایی که تبارک الله احسن الخالقین را بربلور زیبای جهان نقش می بندند جا بمان
نوشته شده توسط زهرا احمدی (طلبه حوزه حکیمه)
ببخشید شما، “من کار خیرانم نه اسم وبلاگتونو بگید“
نقل این دیالوگ کار مدام من در همایش دوروزه فعالان فضای مجازی بود،
جایی که نام وبلاگ هاو فعالیتشان از نام افراد شناخته تر شده و با تو مانوس تر بود و عملشان در فضای مجازی شاخص قضاوت از همت،اراده، روح و فکر آنان بود،
همش سر می چرخاندی و سراغ می گرفتی از این و آن تا بتوانی دوست مجازی که مدت ها به عنوان برتر در ذهنت چرخ می زد را پیدا کنی
بعضی ها با آنچه که تو در این مدت از او تصور کرده وظاهرش را قضاوت کرده بودی از زمین تا آسمان فرق می کرد،
یکی لاغر ،یکی چاق، یکی مهربان ،یکی اخمو ،یکی شلوغ، یکی متین وآرام ولی همه با خصوصیت مشترک فعال فضای مجازی
بعضی ها تا سلام از دهنت بیرون می پرید گرم گرم می شدند ولی بعضی ها را اگر دوساعت هم برایش فک می زدی انگارنه انگار یخشان وانمی رفت ،خروس خوان بعد از صرف صبحانه، کارگاه ها وسخنرانی ها شروع می شد و دنده پنج می رفتیم تا خوداذان مغرب ،کلاس آخر اکثرا یا چرت می زدند یا قصد چرت زدن داشتند همه خسته وکوفته سوار اتوبوس می شدیم به سمت حرم ،خداییش این قسمت از برنامه عالی بود هر چه که خسته بودیم با رسیدن به حرم تمام می شد تو می ماندی و یک دنیا آرامش و یک دنیا حرف با معصومی از جنس خودت با کسی با ظرافت های یک زن بعدش هم که عازم اردوگاه می شدی برای شام و استراحت و دور همی پشت میزهای وسط حیاط اردوگاه و آشنایی با کسی که هم عقیده و هم فکرت بود،
می نشستی و از تجربیاتش در دنیایی که واقعی نبود بهره واز درددل با دوست مجازی که به حقیقت پیوسته بود لذت می بردی،
بالاخره این دو روز تمام شد و حالاین منم سوار بر مینی بوس راهی اصفهان با دفتری توی دستم و نسیم خنکی که از لای پنجره مینی بوس به داخل می آیدو صورتم را نوازش می دهد به همراه خود نمایی غروب خورشید درپهنای بیابان و آرزوی بغل کردن پسر سه ساله ام امیر علی
وای کاش روزی که همه چیز آشکار می شود و باطن ها ظاهر و مجازها رنگ حقیقت می گیرند و اعمال انسانها شناخته شده تر از نامشان و چهره شان نمود اعمالشان برگزیده شویم.
و عجب قیاس مع الفارقی است تقدیر آنجا با اینجا
زمانی عروج می کنی و به قرب باری تعالی می رسی که از نفس خویش بگذری…
خود را در مسلخ عشق فنا کنی و در بحر بی کران الله غرق شوی…
این گونه ست که از خویشتن خویش خواهی گذشت و قدم در وادی دوست می نهی و خود را فناء الی الله خواهی دید…
ابراهیم بر خواسته ی نفسش غالب آمد ، حب دنیائی اش را به فدای عشقی ابدی نمود و اینگونه تمام هستش را به مسلخگاه کشانید.
و چه زیبا خواهد بود به قربانگاه کشانیدن نفس خویش در محضر حضرت عشق…و چه زیباتر که حضرت عشق خود ما را برهاند از تمام پلیدی های وجودمان…
خداوندا بپذیر مرا تا قربانی نمایم نفسم را و به احیا در آوردم زیبایی های تو را در وجود خویش.
دلنوشته توسط وصال
از درب باب الجواد وارد می شوم و دست بر سینه می گذارم و سلامتان می دهم. ..
این بار حسم حس همیشه نیست…
این بار وقتی پاهایم می لرزد و همزمان اشک دور چشمانم حلقه می زند در دلم آهسته می گویم ، امشب شب شهادت دردانه ی شماست ،قدم هایم را از درب باب الجواد گرفته ام ،بی دلیل نیست ،هر قدمم ذکری ست تا خورشید نگاه رئوف تان را برمن بتابانید…
سرم را پایین می اندازم و آهسته قدم برمی دارم برای تسلیت به پدری که جوانش را داغدار است شما که مثل همیشه آرامش جانم وروانم هستید، ودرد هایم راطبیبی رئوف و مهربانید چه کنم که حالا قلبتان آلام دردهاست ،اندوهگین از نامردمانی که ولایت زمانشان را ،امامشان را چگونه و چطور به شهادت رساندند،شرمنده ام از خودم از مردمانم از همه آنانی که شما را نشناختیم وبه مرگ جاهلیت مرده ایم آری قلبهایمان مرده است و خبر نداریم.
ولی امشب آمده ام قسمتان دهم به جان جوادتان ،جوانتان ،بر من جا مانده نگاهی ،که به آهی بند است تمام بودنم …
گویا بند بند وجودم به شما محتاج است و پود هستی ام گرفتار تار نگاه شما گشته و معنا گرفته است..
چگونه می شود در چنین شبی قسمتان دهم به جان جوادی که جانتان بود و اجابت ننمائید این تهی بودن دستانم را…
مولا جان خسته ام ..
خسته ام از تمام این نداشتن ها. .
از تمام این پابندها،از تمام غفلت ها از تمام بی معرفتی ها..
گویا این جسم و جانم در سلولی تنگ گرفتار شده اند که جز سیاهی دیوار رنگی را نمی بینند …
چگونه این مرغ باغ ملکوت را پر پروازی دهم برای وصل یار…
چگونه می شود اندر خم یک کوچه ماندن و پر نگشودن..
مولا جان….دستم را بگیرکه فراوان محتاجم
دلنوشته از وصال (طلبه حوزه حکیمه)
مهدیه:ماماان!چرا باید حتما بریم تو حرم؟نمیشه از تو حیاط حرم سلام بدیم وبریم !!؟؟
مامان:چرا عزیزم میشه .حتی از راه دور …
اما اگه یکی بیاد خونمون مهمونی ،اونم از راه دور ،تو حیاط خونمون بیاد بهتر ازش پذیرایی میکنیم یا تو اطاق ؟
مهدیه:تو اطاق
مامان:خب ما هم امروز مهمونیم وامام رضا صاحبخونه .میخوایم بریم تو ایونش،ازمون پذیرایی کنه …
…دستم در دستان دخترم ،آمده ام روبروی ضریحت…
دستانم را محکم میفشارد.گویی ایمان دارد به میزبانی شما!!
دست به سینه میشود وبا زبان کودکانه اش سلام میدهد
«السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا« السلام علیک یا شمس الشموس
تپش های قلبم به شمارش افتاد ،
آقا جان ،مولا جان می گویند ضامن آهو گشته ای و اورا از دام صیاد رهانیدی..
مولا جان اکنون من آهویی سر گردان در دام هوای نفس و گناه افتاده ام…
مولا جان بیا و ضامنم شو تا بلکه بندهای گنه از دست و پایم رها گردند و مسیرم به سمت نور آغاز گردد.
دستانم را بگیر مولا جان…
دلنوشته از عاطفه معصومیان
قدم گرفتن از درب باب الجواد ..
سالهای سال است که عادتم گشته…
لذتی دارد سر خم کردن و راه رفتن از درب ورودی باب الجواد…
آهسته می روی و می روی و می روی….
سرت را بالا می گیری ….
اشک دور چشمانت حلقه زده…
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی…الصدیق الشهید…
آرام میشوی ، چون میدانی و ایمان داری که پاسخ می دهند، سلامت را….
به که چه شیرین است پاسخ از امام گرفتن….ولو آن پاسخ ، جواب سلامی باشد…
تمام وجودت را این حس پر می کند،
قدم هایت برای وصل تند می گردد…
می روی سمت سقا خانه برای اتمام مهمان شدنت …
جرعه ای آب می نوشی، آبی که به انوار و الطاف امام رئوف آمیخته شده….
به چه روح لطیفی ارزانی ات کرده است….
چه خوب مهمانی ای ….
می روی و با جوراب های خاکی نشده می نشینی روی سکویی در صحن انقلاب….
بی قرار میشوم و دل تنگ یا بهتر است بگویم تنگ می شود دلم…
البته چه توفیری دارد …
وقتی محرومی از اینکه بوی شالی های رسیده مشامت را پر کنند و نفس بکشی در فضای عطر برنج های طارم…
دلم تنگ شده و تنگ شده وسعت قلبم برای شنیدن صدای پرستوهای مهاجری که در ایوان خانه کوچکمان آشیانه می ساختند و صدای آوازشان روحت را به آرامش می رساند.
دلم تنگ است و تنگ است دلم برای سر و صدای بی وقت کودکان کوچه که خواب ظهر را از چشمانمان می دزدید.
دلم تنگ است و تنگ است دلم…
برای بوی نم و نای دیوارها ی کاه گلی همسایه ، برای شر شر های ناودان.خانه ..
دلم تنگ است و تنگ است دلم برای بوی غذای مادر روی چراغ های قدیمی….
برای خیس شدن زیر باران و قربان صدقه هایش که فدایت گردم (چادر از سر در بیاور و بیا چای داغ بنوش).
دختر یعنی نشانه زیبایی خدا..
دختر یعنی نشانه رحمت خدا..
دختر یعنی گشوده شدن درهای بهشت…یعنی مونسو همدم …
دختر یعنی تمام شدن خستگی کار روزانه برای تن رنجور پدر ….
دختریعنی فراموش کردن تمام غم های عالم در آغوش پدر
دختر یعنی تکیه دادن به صلابت مردی به نام پدر
وامروز در همین شهرو دیار خودمان از کوچه ای که عطر آسمانی شهادت در آن پیچیده شده دختریعنی آرام آرام اشک ریختن برسر مزار پدری که مدافع حرم شد …..دختر یعنی تکه ای از قلبی که تپشش را برای تکه کوچکی از حرم عمه اش زینب سلام الله داد …….دختر بودن افتخار دارد بخصوص اگر نازدانه ی شهدای مدافع حرم هم باشی …و کم شده باشد از سرت دست محبت پدری که آغوشش دریای آرامش وجودت ….ودستانش سر آغازهدیه عشق به تو و صدایش استواری قدمهایت و شانه ای که مأمن گریه های کودکانه ات بود …..دختر که باشی…دلت گاهی می خواهد پدر در گوشت زمزمه کند لالایی بریدن از دنیا را ..و نجوا کند صبوری بی انتها را…و بشنود همه ی بغص های دخترانه ات را و پرواز کند با تو به همه یدخترانه هایت …..دختر که باشی گاهی می شکند دلت از گفتار آنانی که شاید می سنجند پول را دارایی را با خریدن ناز پدرانه ……..دختر که باشی خورد می شود گاهی دلت زیر پای رهگذرانی که رد می شوند از کنار سبزه زار محبت پدر و له می کنند جوانه های عشقهای آسمانی دخترانه را ….می گذرم باز هم ….زیرا من دخترم …..آن هم دختر یک شهید مدافع حرم و می گذارم در دلم بماند که بازهم روز دختر آمد و جای پدرم چقدر خالیست .
دلنوشته از زهرا احمدی (طلبه حوزه حکیمه )