موضوع: "شهد شیرین"
صدای به هم خوردنِ بالِ معصومِ فرشته ها می آید ، انگار آمدنِ تـــو نزدیکست … آرام جانم ، در این مدت دوستیمان، انگار سالهاست که تو را میشناسم،
نمیدانم چه رازیست ، رازِ بودن تو …
چه مهریست ، مهرِ به تو …
که زندگی ام را از پاییز به بهار رساندی … سپاس خدایی که تـــو را به من داد ابراهیم جان ، در سالروز میلادت برایمان دعا کن،
دعا کن رهرو راهت باشیم ، باشد که ما هم رستگار شویم … خورشید کمیل هزاران صلوات نذر بودنت شـصت و یکمین بـهار زنـدگـیت مـبارک
پ ن:
تولدت مبارک قهرمان من
طرح از آرام دل
شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازهی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، شهوت شهادت دارم. میخوام با کندن این پلاکه، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازهای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد…
مفقود شد؟
اگه مفقود شد چرا خاطرههاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟ خدا یه زیر خاکیهایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جوون بوده. اونجا فتبارک الله أحسن الخالقین رو ثابت میکنه!
به روایت [ حاج حسین یکتا ]
سلام
لطفا تصور کنید به جای خانم اقای برونسی هستید
نصفه شب بود که معصومه خانم ذوق زده اقا عبدالحسین را بعد از هشتاد روز جلو در هال دید
هنوز بخود نیومده بود که فهمید شوهرش صبح نشده باید بره کاشمر به یکباره ذوقش تبدیل به بغض شد.
از صبح آب نداشتند ظهر شد ،کلافه بود که ناگهان همسرش از کاشمر زنگ زد
باخودش گفت : اینم بعد از هشتادروز زنگ زده بگه باز نمی تونم برگردم و باید برم جبهه
برای اولین بار بود نه تنها با اشتیاق نرفت پای تلفن ،به بچه ها گفت برید به باباتون بگید هر چی دلت می خواد توی کاشمر بمون و از همون جا برو جبهه دیگه خونه نمی خواد بیای
بغض و دلتنگی دوری همسر از یک طرف، بار سنگین مسولیت خانواده از طرفی دیگه بدجوری معصومه را اسیر کرده بود
تا حالا سابقه نداشت با شوهرش این برخورد را داشته باشه.
دم دمای غروب آب اومد اما بغض آزار دهنده هنوز نرفته بود توی حیاط داشت ظرف می شست که ناگهان شوهرش خسته اما باروی گشاده اومد خونه
قهرمان دلتنگ داستان که همیشه عاشقانه از همسرش استقبال می کرد حسابی ناراحت بود
بلند نشد حتی سرش را بالا نگرفت فقط باسردی جواب سلام داد
بدجوری با خودش خود خوری داشت دلجوییها و مهربونی و شوخیهای شوهر تازه از راه رسیده جواب نداد.
معصومه زده بود به سیم اخر چندتا تخم مرغ پخت به دختر شش ساله اش گفت بیا برای بابات غذا ببر . اینجا بود که صبوری اقا عبدالحسین طاق شد و گفت بابا دیگه چیزی نمی خواد.
رفت مامان معصومه را اورد ،معصومه سریع رفت داخل اتاق خواب ،بعداز صبح تا الان یک دفعه بغض معصومه ترکید حالا هرکاری می کرد نمی تونست جلو گریه کردنشا بگیره کاربیخ پیدا کرده بود از داخل اتاق به شکایت شوهرش گوش می داد
می گفت :خاله معصومه هر چی ناراحت بشه حق داره اصلا هم از دستش ناراحت نیستم ولی خوب چی کار کنم جبهه به من نیاز داره من توی قیامت نسبت به کشورم مسوولم
آقا عبدالحسین یک شرط گذاشت گفت: معصومه از این زندگی خسته شده من حاضرم هر چی دارم حتی کت تنم را بدم به معصومه بچه ها را هم با خودم ببرم که اذیتش نکنن به یک شرط!!! روزه محشر مقابل حضرت زهرا سلام الله علیها بگه چون شوهرم جبهه می رفت و تو راه شما قدم گذاشته بود ، ازش جدا شدن این شرط قهرمان داستان را بخود اورد اینجا بود که اون بغض تبدیل به شرمندگی شد حالا دیگه از شرمندگی نمنی تونست سرش را بالا بگیره. اما دیگه از اون به بعد هر وقت شوهرش می رفت و هر وقت می یومد راضی بود و دلگرم دلگرم به خشنودی دختر پیامبر☺️
پ ن :
دوستان هر وقت به خاطر اتفاقات روزمره بغض میکنم بغضم را با بغض معصومه خانم دلگرفتگی هامو با دلگرفتگی معصومه خانم گریه هامو با گریه معصومه خانم مقایسه می کنم از غصه هام خجالت می کشم باخودم می گم بغضم بغض ناب معصومه خانم توی قیامت مقابل خانم فاطمه زهرا چی ،جواب صبوریهای همسران رزمندگان هشت سال دفاع از کشورم را بدم بگم بخاطر چی در دنیا نا راحت شدم کدوم حرف ،کدوم نقل، کدوم رفتار ...
عبد الحسین برونسی
اسفند ماه علاوه بر بوی بهار و عید یک بوی دیگه هم می ده
جنگ تحمیلی در اسفندماه مردان بزرگی را از دنیای ما گرفت و به عرش متصلشان کرد.
۲۳ اسفند روز شهادت سردار برونسی است، شخصیتی که در دوران حکومت شاه موقع تقسیم اراضی که به ظاهر زمینها را از اربابان می گرفتند و به رعیتها می دادند ناراحت بود و ناراضی، می فهمید چه نقشه های پلیدی پشت این حرکت انسان دوستانه وجود دارد.
شخصیتی که یک روز در مرخصی از جنگ همسرش از اثر یک زخم کهنه و وسیع بر روی بازو شوهرش تعجب می کنه، زخمی که قبلا ندیده بود و حالا سوال برانگیز بر روی بازو برونسی است
هر چه سوال کرد که این اثر زخم چیه برونسی از پاسخ طفره می رفت.
امروز که داشتم پیام هامو چک می کردم به این جمله برخورد کردم از شهیدسیدحمیدطباطباییمهر
که فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست!
باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان، لقمه هایمان، رفاقتمان؛ بوی شهدا را بدهد” .
ما چقدر بوی شهدا رو میدیم؟
گاهی خودت رو آن قدر مشغول می کنی که پرواز رو فراموش می کنی
و ما چقدر دوریم….شهدا گاهی،نگاهی!
وقتي به خانه میآمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم بچه را عوض میكرد ، شير برايش درست میكرد سفره را مينداخت و جمع مي كرد و لباس ها را میشست آن قدر محبت به پاي زندگي میريخت كه هميشه به او میگفتم: درسته كه كم میآيی خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم. یک بار گفت: من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم . . به نقل از همسر شهید محمد ابراهیم همت منبع:خبرگزاری فارس
دفتر قلبم را باز مىکنم و بر اول برگش نام تو را مىنویسم و سخنم را با نام تو آغاز مىکنم.
اى آفریننده جهان هستى و اى قادر متعال، اى کسى که همه قدرتها در ید قدرت توست. اى درهمشکننده ستمگران و یارى دهنده مظلومان اى محبوب دلهاى شکسته، به تو پناه مىآورم.
چه گناهان و چه معصیتها که در پیشگاهت مرتکب شدهام پروردگارا در محضرت به کدامین گناهم اعتراف کنمکه خود ناظر به تمام اعمالم بودهاى.
پروردگارا مىدانم که گناهانم آنقدر بزرگ است که قابل بخشش نیست و اما این را هم مىدانم که تو آنقدر کریمى و رحیمى که هر که را بخواهى عفو میکنى و من نیز امید به عفو و گذشت تو دارم. پروردگارا با عدالت با من رفتار مکن بلکه با عفو و بخشش با من رفتار کن.
پروردگارا مرا در راهى که قدم گذاشتهام ثابت قدم و استوار بگردان پروردگارا!
اى معبود من! اى امید آرزوى من! آرزوهایم این است که در دنیا زیارت حسین ابن على(ع) و در آخرت شفاعت امام حسین(ع) را نصیبم گردانی.
پروردگارا مرگم را شهادت و زندگیم را قدم گذاشتن در راه شهیدان قرار بده.
طلبه شهید «علی عبدلی» سال 1337 در کرمان و در شهر بابک در خانوادهای نسبتا فقیر و کمدرآمد اما مذهبی و با ایمان دیده به جهان گشود. او اولین فرزند خانواده بود. پدرش فردی زحمتکش و کشاورز در روستای بهنوئیه در شهر بابک بود. 10 ساله بود که به تهران آمد و در نزد برادر بزرگترش به کار خیاطی پرداخت و همچنین شبانه تحصیل میکرد. سال 1365 موفق به اخذ مدرک دروس حوزوی در رشته طلبگی شده در شهر بابک در سازمان تبلیغات اسلامی و همچنین حزب جمهوری و حوزه علمیه شهر بابک تدریس میکرد؛ تا اینکه در سال 61 ازدواج کرد و همزمان با خواندن درس حوزوی، در سخنرانیهای مساجد و نیز در شهر بابک، زادگاه خود مشغول فعالیت بود. سه سال محل زندگیاش در قم بود و در سال آخر به قصد تدریس در حوزه علمیه به شهر بابک رفت… او از طریق بسیج شهر بابک دوره آموزش نظامی را طی کرد و در آذرماه سال 65 به منطقه جنوب اعزام شد. سرانجام در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل شد که در سال 1378 بدن مطهرش به وطن بازگشت. هیچگاه نماز اول وقت و روزه را ترک نکرد. به قرائت قرآن و تلاوت و تشریح آن برای مردم میپرداخت. او قبل و بعد از انقلاب در اکثر فعالیتهای مهم سیاسی و اجتماعی و فعالیتهای مهم علمی، فرهنگی و هنری شرکت داشت. فردی سادهزیست، قناعتپیشه، مهربان و دلسوز نسبت به افراد فقیر و کمبضاعت بود.
قسمتی از وصیتنامه شهید:
… مبادا تو هم در گوشهای نشسته و نظارهگر و یا بیتفاوت باشی که آن وقت از یزیدیان بدتر خواهی بود. به هر حال این نظام، الهی است. بر همه واجب است از آن دفاع کنند و هر که کوتاهی کند، بداند که شیطان کلاه سرش گذاشته و از حقیقت و انصاف دور شده و به فرموده امام عزیزمان، هیچ چیز مانع دفاع از اسلام نمیباشد و دفاع از اسلام اهم واجبات است.